جدول جو
جدول جو

معنی صیغه رو - جستجوی لغت در جدول جو

صیغه رو
زنی که به عقد موقت مردان درآید، زنی که کارش صیغه شدن است، صیغه رونده
تصویری از صیغه رو
تصویر صیغه رو
فرهنگ فارسی عمید
صیغه رو
(خوا / خا)
زنی که خود را بعقد انقطاع مردان درآورد. متعه. زنی که به صیغۀ مردان درآید. آنکه صیغه شدن را پیشه خود کند
لغت نامه دهخدا
صیغه رو
زن یا دختری که خود را به عقد انقطاع مردان در آورد زنی که صیغه مردان شود
فرهنگ لغت هوشیار
صیغه رو
((~. رَ))
زنی که صیغه مردان شود
تصویری از صیغه رو
تصویر صیغه رو
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صیغه روی
تصویر صیغه روی
صیغه رفتن، کار و عمل زن صیغه رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خیره رو
تصویر خیره رو
بی شرم، بی حیا، بی آزرم، پررو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاه رو
تصویر سیاه رو
کسی که چهره اش سیاه باشد، کنایه از عاصی، گناهکار، رسوا، شرمنده، روسیاه
فرهنگ فارسی عمید
(غَ / غِ رَ)
عمل صیغه رو. رجوع به صیغه رو و صیغه شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
بی حیا. بی شرم. (از آنندراج). رجوع به خیره روی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
تیره رخ. تیره چهر. سیه روی. تیره روی:
زحل نحس و تیره روی نگر
کز بر مشتریش مستقر است.
خاقانی.
ز خورشید تا سایه موئی بود
که این روشن، آن تیره روئی بود.
نظامی.
رجوع به تیره و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
بی آبرو، رسوا، بی عزت، (ناظم الاطباء)، روسیاه، شرمنده:
با اینکه از او سیاه رویم
هم هندوک سیاه اویم،
نظامی،
رجوع به سیاه روی شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
بدکار. بدعمل. بی آبرو، شرمنده. خجل. سیه روی. رسوا. بی آبرو. (ناظم الاطباء) :
گر دین حقیقت بپذیری شوی آزاد
زآن پس نبوی نیز سیه روی بداختر.
ناصرخسرو.
لیکن چکنم من سیه روی
کافتاده بخود نیم درین کوی.
نظامی.
مگردان سیه روی چون دخترم
به اوراق طوبی بپوشان سرم.
نزاری قهستانی.
بصدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست.
حافظ.
خوش بود گر محک تجربه آید بمیان
تا سیه روی شود هرکه در او غش باشد.
حافظ.
رجوع به سیاه روی و سیاه رو شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از صیغه روی
تصویر صیغه روی
عمل و کیفیت صیغه رو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاه رو
تصویر سیاه رو
کنایه از بی آبرو
فرهنگ فارسی معین
سیه رو، گناه کار، بزه کار، شرمنده، خجل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سیاه رو، بی آبرو، بی عزت، رسوا، ننگ آور، شرمنده، خجلت زده، شرمسار
متضاد: سرفراز، مفتخر
فرهنگ واژه مترادف متضاد